روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود،

بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در

شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با

احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا

بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن....ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 7 تير 1393برچسب:داستان عاشقانه, | 16:27 | نویسنده : یه پسر تنها |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد